فرهنگیان نیوز - تدبیر: منتخبی از کتاب نامه های من نوشته: اکبر رضایی مولان
www.bookman.blogfa.com
معلم عزیز و مهربانم سلام
معلم سخت کوش و دلسوزم سلام
خیلی ها گفتند که مثل شمع میسوزی
ولی دود ناشی از سوختنت را
حرارت ناشی از سوختنت را
خیلی ها ندیدند
و حسش نکردند
فقط گفتند معلمی عشق است
و خیلی ها این عشق را لمس نکردند
و خیلی ها تو را موظف به این عشق تصور کردند و چنان فهمیدند
کاش بقیه نیز مثل من
فقط کمی
آری فقط کمی
از عشق تو را لمس و حس میکردند.
...
چه بود این عشق خدایا
واژگون و دگرگونم کرد
...
بزرگ شده بودم
با معلم ام دوست شده بودم
البته از شاگردی دوستشان بودم
اما رفته رفته من که بزرگتر میشدم
دوستیمان نیز بزرگتر شد
و من حالا با او همنشینم
میگفت روزی از روزها
استخدام شدم و برای اولین سالهای خدمتم
به روستایی دور، ولی با مردمانی صمیمی و با طراوت
رفتم و ساکن شدم.
...
روزها گذشت
هر هفته یا دوهفته یکبار که به خانه می آمدم
شب جمعه که آماده میشدم
مادرم غذاهایی میپخت
تا در طول هفته بخورم
راستش هنوز فقط نیمرو و املت بلد بودم.
دقیقا آذرماه بود
مادرم غذاها را بسته بود
و به من سفارش میکرد
در این هنگام بود که پدرم از درب بیرون وارد شد
توی دستش نایلونی بود پر از نایلون
نایلونهای سیاهی خریده بود
رویش را به من کرد و گفت
این دفعه غذا نمیبری اگر یک هفته گرسنه بمانی هم چیزی نمیشود
و غذاها را کنار زد
یک گونی بزرگ از لباسهای دو دختر و پنج پسر
که لباسهای کهنه ولی سالمشان بود
و حیف بود دور انداخته شود آماده کرده بود
گونی را بدست من داد
و توضیحا گفت
همین هفته که هوا رو به سردی و برف است
این لباسها را در زنگ آخر مدرسه
به نسبت هر شاگرد
جدا میکنی و در نایلون سیاه میگذاری
و مستقیم به منزلشان میفرستی.
...
هوا خراب بود
به سختی به روستا رسیدم
طبیعت هم آنزمانها برکت زیادی داشت
اواسط آذرماه بود
ولی برف سنگینی باریده بود
دقیقا دور روز بعد همان دستورات پدر را اجرا کردم
بچه ها را یکی یکی صدا میکردم به دفتر مدرسه
لباسها را برایشان اندازه میکردم
و چندین لباس قابل استفاده را برایشان توی نایلون سیاه میگذاشتم
و فورا مسیر خانه را برایش نشان میدام
میگفتم برو بچه برو بچه تا دیگران نبینند.
...
آنشب برف بالای نیم متر همه جا را پوشیده بود
منزل من حدودا هفتاد متری از مدرسه دور بود
هر روز یکساعت زوردتر میرفتم
و بخاری های نفتی را روشن میکردم
تا بچه ها به هنگام آمدن گرم شوند
دستانشان یخ میزد
صورتشان یخ میزد
پاهایشان یخ میزد
اما آنقدر به سختی عادت داشتند که
شکایتی نمیکردند
و از هر وضعیتی راضی بودند.
آری طبق معمول هر صبح زودتر از همه به طرف مدرسه راه افتادم
از دور چیزی را دیدم که به گوشه دیوار تکیه داده
فکر کردم روباهی یا پرنده ای است که گرفتار سرمای شدید شده
نزدیکتر شدم
شاگردی داشتم اسمش فریبا سعادت بود
هنوزم اسمش، روح تمیزش، صمیمیت و مهربانی اش
قیافه بسیار خندان و پاکش یادم هست
خود را به گوشه ی دیوار چسبانده بود
داد زدم گفتم: فریبا اینجا چکار میکنی؟!!!
صبح به این زودی چرا آمدی
جلو پرید و خود را به پاهای من چسباند
گفت: آقا دستت درد نکند خیلی زیباست
گفتم چی میگی دختر؟!!!
از من جدا شد چرخی زد و بلوز کودکی خواهرم را که پوشیده بود نشانم داد
آقا خیلی زیباست
خیلی خوشم آمد
...
تا صبح نخوابیدم...
زیاد متوجه قضیه نبودم
ولی بعدها وقتی یاد آن لحظه می افتم
اشک، درد، غصه، شادی، ذوق، شوق، ثروت، فقر
همه چیزهای همچنینی به یادم می افتد.
کمرم خم میشود احساساتم گل میکند
میگریم و بغضهایم میترکند
خدایا
آنچه برای من هیچ و دور انداختنی بود
برای کسانی دنیایی بوده است
آنچه برای من دوست داشتنی نبود
برای کسانی عشق ورزیدنی بوده است
و این موضوع فقط به لباسهای دورانداختنی ایی مربوط بود
و این حقیقت از لباسهای کهنه آفریده شد.
...
هیچوقت هیکل استوار پدرم را فراموش نمیکنم
سالهاست که از این دنیای فانی گذر کرده است
اما همیشه برای من زنده است
اول پدرم بود
بعدها معلمم شد
و در آخر دوستم شد
رابطه ی پدر و فرزندی مان با مرگ قطع شد
رابطه ی شاگرد معلمی مان با پایان مدرسه تمام شد
اما دوستیمان همیشه برجا و پایدار است
و هیچ نیرویی توان از بین بردنش را ندارد
روزبروز به او نزدیک میشوم
و این دوستی واقعی است.
اکبر رضایی مولان 11/6/92
|