فرهنگیان نیوز - تدبیر https://telegram.me/edufarhangian:
آساره کیانی- هفتادسال سن دارد؛ اگر بتوان این عدد را مبنای پیربودن دانست؛ و به بار 120 کیلویی روی کولش نگاه نکرد، میتوان او را یک «پیرمرد» خطاب کرد. عصا هم دارد با موی سفید، یک سمت صورت سرخشدهاش از سرما ورم کرده؛ وقتی دوماه پیش سکته کرده بود، اینطور شده و دندانش بدجور درد میکند.
خبرنگار را که از دور میبیند، عصایش را در برف فرومیبرد و درنگ میکند و همانطور که سرش زیر 20 لاستیک سنگین و سیاه، خمشده، نگاه میکند؛ تا تصویر یک انسان با همه حقوق ثبتشده و نشدهاش در رسانههای خارجی ضبط شود.
پیرمرد همینکه پایش را از مرز میان ایران و کردستان عراق، عبور داد، ایستاد. او هیچ نمیدانست خبرنگاری که به استقبالش آمده، چه کسی است و از طرف کدام رسانه آمده؛ او از ممنوعیت مصاحبه با برخی رسانههای خارجی بیاطلاع است وقتی در جواب سوالهای خبرنگار، با همان لهجه کردیاش توضیح میدهد که از اهالی «پیرانشهر ایران» است.
خبرنگار هم کُرد است و همزبان و شاید پیرمرد دلش گرفته است برای اینکه تمام دردهایش را به عنوان کهنسالترین کولبر جمع، روی دایرهای بریزد که پر از برف است؛ در ماه بهمن؛ بهمنی که در جای دیگر عدهای از همزبانهایش را در خود فرو میبرد؛ اگر زیر سنگینی بار، جان ندهند یا گلولهای مستقیم به سویشان شلیک نشود.
دندانش درد میکند پیرمرد، به لقمهنانی اشاره میکند که باید برای خانوادهاش ببرد؛ اگر بیست لاستیک خودروی سبک را روی کولش حمل کند، صدهزارتومان به او میدهند؛ آنطرف مرز، با کسر اجاره موتور و ماشین، حدود 60 هزار تومان دستش را میگیرد.
پیرمرد شاید آنلحظه که عصایش را در مرز فروبرد، تنها میخواست سبک بشود و یا مثل هر آدم گرفتار دیگر که به هر ریسمانی چنگ میاندازد شاید فرجی شود. با خبرنگار حرف زد برای همان فرجی که چندین سال است در مرزهای ایران گُم شده.
پیرمرد کارت تردد هم دارد و شاید از این نظر نسبت به پیرمردهای دیگری که در مرزهای دیگر ایران، روزها را بیهوده شب میکنند، تفاوت دارد؛ مردان بلوچ، دور هم جمع میشوند و در حالی که روی زمین، چمباتمه زدهاند، گهگاه صدای گلولهای از مرز ایران و پاکستان میشنوند و رد یک لندکروز بزرگ که بوی گازوئیل میدهد.
اینجا از بوی گازوئیل خبری نیست؛ باید پیاده رفت و از کوه و کمر بالا کشید؛ در هر شرایطی؛ حتی اگر برف ببارد و بهمن بیاید روی سر آدمهای کولبر.
پیرمرد میداند که کارت تردد آدم را محدود میکند؛ فقط چند بار در ماه و با همه محدودیتهای رسمی و غیررسمی مرزها؛ متقاضیان کولبری زیادند و هر روز صدها نفری میشوند؛ در همان رده سنی 13 تا 70 سال که خبرنگار رسانه خارجی تقسیمبندیشان کرد.
وقتی هیچ منبعی برای کسب درآمد نباشد؛ کولبر زیاد میشود؛ این را همه میدانند؛ کارتها تعدادشان کم است؛ به همه نمیرسد؛ آنها که بدون کارت بیایند یا از راههایی که نباید، عبور کنند؛ همانطور که بار روی کولشان است؛ برف سفید را قرمز میکنند و بعد اگر زنده مانده بودند، طنینی در فضای خالی یخزده توی گوششان، خطی ممتد میشود تا بعد فرد دیگری از خانواده(تفاوتی نمیکند، زن یا کودک، پیرمرد یا پیرزن) نانآور خانواده شود. ماموران مرزی بیتقصیرند؛ گفتهاند ممکن است داعش باشد یا گروههای معاند و تکفیری؛ مستقیم شلیک کنید. همه مرزها باز نیستند. همه راهها قانونی نیستند. و آدمها بعضیوقتها هیچچارهای ندارند.
با همه اینها داشتن کارت، یک دلگرمی است، آن هم برای یک پیرمرد هفتادساله که وقتی زیر بار، راه میرود، چند بار روی زمین پهن میشود و همراهان، بلندش میکنند.
پیرمرد به خبرنگار، گفته بود که «هر بار به دکتر میروم، میگویند باید ۱۵۰ میلیون تومان برای جراحی دندانت بدهی. من هم این پول را ندارم. نمیتوانم خودم را درمان کنم.»
طعم چرک و درد، همراه همیشگی پیرمرد است؛ و حالا باید مطمئن شود که دیگر هیچوقت دنداندردش خوب نمیشود؛ خبرها این را میگویند؛ خودش آرام است و دیگر حرف نمیزند؛ «خضر عسکرزاده، کولبر ۷۰ سالهای که در گزارشی به سوال خبرنگاری، پاسخ داده بود، احضار شده و به او گفتهاند ممکن است کارت ترددش را پسبگیرند.»
شاید خضر عسکرزاده، وقتی طعم چرک را در اداره (پاسخگویی) میچشد با خودش میگوید: «اگر کارتم را دادند اینبار قول میدهم با هیچکس راجع به بدبختیهایم حرف نزنم.»
آب دهانش را به سختی قورت میدهد و برای خودش تکرار میکند: «شاید این بهترین کار دنیا باشد و همه پیرمردهای دیگر در همه جای دنیا خیلی سختیهای دیگر تحمل کنند؛ شاید یک روز از خواب بیدار شدم و دندانم دیگر درد نداشت.»
|